عبدالمطلب پسر عمويی به نام «غلامرضا اكبري» داشت كه شهيد شده بود. غلامرضا كه شهيد شد، عبدالمطلب سر قبرش نشست و بعد با زبون كر و لالي خودش با ما حرف ميزد، ما هم گفتيم: چي ميگي بابا؟! محلش نذاشتيم، هرچي سر و صدا كرد هيچ كس محلش نذاشت.
وقتي ديد ما نميفهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد و رويش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبري. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم حتما شوخيش گرفته، ديد همه ما داريم ميخنديم، طفلك هيچي نگفت؛ يه نگاهي به سنگ قبر كرد و با دست، نوشتهاش را پاك كرد. سپس سرش را پائين انداخت و آروم رفت...
فردايش هم رفت جبهه. 10 روز بعد جنازه عبدالمطلب رو آوردند و دقيقاً توي همين جايي كه با انگشت كشيده بود خاكش كردند.»
*آنچه در ادامه اين مطلب خواهيد خواند وصيت نامه كوتاه شهيد عبدالمطلب اكبري است كه نوشته:
" بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچي گفتم به من ميخنديدند، يك عمر هرچي ميخواستم به مردم محبت كنم فكر كردند من آدم نيستم و مسخرهام كردند، يك عمر هرچي جدي گفتم شوخي گرفتند، يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خيلي تنها بودم.
اما مردم! حالا كه ما رفتيم بدونيد، هر روز با آقام حرف ميزدم و آقا بهم گفت: "تو شهيد ميشي. جاي قبرم رو هم بهم نشون داد. اين را هم گفتم اما باور نكرديد! "
ولله الحمد
برچسبها: شهید, ناشنوا, شهید ناشنوا, شهید اکبری, کرولال, وصیت نامه شهید ناشنوا, شهیدآباد, , , , , ,
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، شهرستان «خرم بید» در 180 کیلومتری شمالِ شیراز قرار دارد و روستایی موسوم به «شهید آباد» از توابع این شهرستان می باشد. جوانی ناشنوا به نام «عبدالمطلب اکبری» زمانی در این روستا زندگی می کرد. می گویند این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود .ایشان پسر عمویی داشت به نام غلامرضا اکبری . می گویند غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب با تعدادی از همرزمان شهید به زیارت گلزار شهدا رفت و سر قبرپسرعمویش نشست ، بعد با زبون کرولالی خودش سعی کرد چیزی را حالی رفقایش کند .
رفقا گفتند: چی می گی بابا ؟!
مثل همیشه ، زیاد محلش نذاشتند. عبدالمطلب اما اصرار داشت که منظورش را به بچه ها بفهماند. اما چون فهمیدن اشاره ها و سر و صداهای عبدالمطلب سخت بود ، بچه ها زیاد جدی نگرفتند. آخرش دید نمی فهمند ، بغل دست قبرِ غلامرضا ، روی خاک با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت : شهید عبدالمطلب اکبری .
بعد به ما نگاه کرد گفت و با همان زبان گنگش گفت : نگاه کنید!
رفقا خندیدند، گفتند آره بابا ! نگهش داشتن واسه تو و... از این دست شوخی ها. واقعا کسی جدی اش نگرفت. می گویند ، عبدالمطلب که دید همه دارند می خندند، مثل همیشه ساکت شد و رفت توی لاک خودش. سرش را انداخت پائین . نگاهی به نوشته های خاکی اش انداخت و با دست پاکشان کرد.
می گویند، عبدالمطلب ، فردای همان روز رفت به جبهه. حدود ده روز بعد هم جنازه اش برگشت. رفقا ، هیچ کدام در حال و هوایی نبودند که ده روز قبل را به خاطر بیاورند ، اما بعد از پایان مراسم خاکسپاری ، یواش یواش یادشان آمد. عبدالمطلب را درست همان جایی دفن کرده بودند که ده روز پیش با انگشت نشان داده بود.
برچسبها: شهید, ناشنوا, شهید ناشنوا, شهید اکبری, کرولال, وصیت نامه شهید ناشنوا, شهیدآباد, , , , , ,